حکایت خود من

حکایت خود من
حکایت خود من

من در سال 1944 در کانادا به دنیا آمدم. پدر و مادرم آدمهای خوبی بودند، اما به نظر می رسید که ما هرگز به اندازه کافی پول نداشتیم. بارها و بارها در کودکی از پدر و مادرم شنیدم که می گفتند : “ما از عهده خرید آن بر نمی آییم، ما توان خرید آن را نداریم.” هر چه بود ما نمی توانستیم آن را به دست آوریم. آنها کسادی بزرگ را پشت سر گذاشته بودند و هرگز نمی توانستند از نگرانی درباره بی پولی نجات پیدا کنند.

وقتی به دوران نوجوانی رسیدم، متوجه شدم که بسیاری از خانواده ها وضع بهتری از ما دارند. خانه های بهتری داشتند، لباسهای نوتری می پوشیدند. اتوموبیلهایشان هم بهتر بود. به نظر می رسید آنها به اندازه ما نگران پول نیستند، به نظر می رسید آنها می توانند اقلام و اشیایی را که ما توان خرید آن را نداریم، خریداری کنند.

برایم این سوال مطرح شد که چرا باید آنها در مقایسه با ما وضع بهتری داشته باشند، در خانه های بهتری زندگی کنند و در زندگی رضایت خاطر و خشنودی بیشتری داشته باشند.

فرصت زیادی داشتم که به این موضوع فکر کنم زیرا من وقت زیادی را با خودم صرف می کردم. من ظاهرا یک بازنده بودم. در کلاس باری به هر جهت حرکت می کردم. با بچه های نامناسبی رفت و آمد می کردم. هیمشه برای جلب توجه حرفهای ناخوشایند می زدم و دیری نگذشت که به یک دانش آموز غیرمحبوب تبدیل شدم.

می گویند هرکس برای کاری خوب است، حتی اگر نمونه بدی را به نمایش می گذارد. من از همچون شرایطی برخوردار بودم. من از آن گونه دانش آموزانی بودم که آموزگاران خطاب به دانش آموزان خاطی می گفتند: “اگر فکری به حال خودت نکنی، مانند تریسی می شوی.”

شانزده ساله بودم که حادثه ای زندگی ام را تغییر داد. با خودم به این نتیجه رسیدم که اگر می خواهم زندگی متفاوتی داشته باشم، باید خودم را عوض کنم. اگر دوست ندارم ناخشنود و بد حال باشم، اگر دوست ندارم پیوسته در ناراحتی به سر ببرم، به خود من مربوط است که کاری صورت بدهم. این گونه بود که سوالی برای همیشه در ذهنم شکل گرفت: “چرا بعضی ها از دیگران موفق تر هستند؟”

 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *