مادی زیرچشمی به جیک نگاه کرد. هر دوی آنها به صدای مهیبی که صدای روات را بلندتر و بلندتر میکرد، لبخند میزدند.
او در ادامه گفت: ” من وارد زمان لیدی ریدینگ شدم و او داوطلب شد تا به من از تجربیات خود با خبر دهد. او سقوط کرد، اجازه دهید بگوییم، قبل از نیروی تقدیر.
جک در حالی که گونههای روات را نشان میداد زمزمه کرد: “اما بدون کتک زدن او …”
” قدیمیتر، و زمانی که دیدم او روی زمین است، با بسیاری از خونآشامها آماده و منتظر – میدانستم که زمان پیشگویی در دست است. از این رو، تمام کاری که من انجام دادهام، از آنجاست که “او” پیروزمندانه دستهایش را بالا برد، گویی انتظار کف زدن داشت.
جیک سرش را تکان داد و گفت: ” خوب، این خیلی تاثیرگذار است.”
فریادی از روی ننو به گوش رسید که اگر کسی در حال احتضار بود، شروع به خرد کردن و پیچ خوردن کرد.
“! روات که به سوی او میدوید فریاد کشید: ” او به یک کنترل ضربه زد تا منبع خون را قطع کند و تشنج فروکش کرد. او با خشم به جیک نگاه کرد.
“این زمان خون لرد نبود!”
” خوب، من چگونه باید بدانم؟ من خون بیگانهای را از دیگری نمیشناسم.”
جرمی با عذرخواهی گفت: ” کودک، آه، اساسا بر روی غریزه کار میکند و ممکن است کمی قاطی شده باشد.”
روات با انگشتان خود یک مناره درست کرد و آشکارا خود را آرام کرد و گفت: ” خوب. این یک راه برگشت است. این بدان معنی است که من باید کاری را انجام دهم که نمیخواهم انجام دهم.
او کودک را از سیستم گردش خون آزاد کرد و به عزمی راسخ بر چهرهاش نگاه کرد و گفت: ” میدانستم که ممکن است به اینجا بیاید.” او یک دریچه روی کنسول باز کرد و یک سری کنترلها را فشار داد.
اتاق کنسول در حالی که قدرت از دیوارها رخت بر بسته بود تاریک شد. دری در بالای سرمان باز شد و یک کاوشگر کریستالی به پایین سرازیر شد و یک سری از سیلندرها درخشنده.
یک صندلی فلزی از دیوار بیرون آمد، با یک لوله پلاستیکی سنگین که به هر یک از بازوها متصل بود. صندلی دستبندهای فلزی در دستها و پاهایش داشت. او به سرعت در آن نشست و دکمه قوزک پا را فشار داد و گفت: ” در طی این روند، من باید از شما بخواهم که هیچ درخواست کمکی که ممکن است انجام دهم را نادیده بگیرید. او ناگهان به مادلین نگاه کرد، در حالی که مچ دست اول را محکم کرد و شانههایش را بالا انداخت و گفت: ” منظورم این است که، ممکن است خوب باشد. تنها چیزی که میگویم این است که، اگر فریاد بزنم و التماس کنم، لطفا آن را نادیده بگیرید. همه چیز برای همه بهتر است.”
مادلین سر تکان داد و گفت: ” ما درک میکنیم.”
او به او کمک کرد تا آستین دیگری را وصل کند: ” مراقب باشید.”
“ببخشید، نه” نفس عمیقی کشید و تمرین پلاسما را فعال کرد و سپس دوباره جوان شد. متشکرم، همه. خداحافظ.
صدای ضربه ناگهانی به گوش رسید و روات نفس عمیقی کشید و او را محکم به صندلی کوبید. صدای تیزی از the به گوش رسید و او لبش را گاز گرفت.
یک مایع قدرتمند در پارچه اتاق کنسول پخش میشود و روات چشمانش را بست. همان طور که خونآشامها تماشا میکردند رنگش سفیدتر شد و رگهای آبی شروع به ایستادن روی گردنش کردند. پوستش لطیف و کسل شده بود و لبانش از مرگ کبود شده بود.
او در تمام مدت ساکت بود، چانهاش بالا و پایین میرفت.
غرش متوقف شد. سر روات به جلو افتاد، عضلات دیگر به اندازه کافی قوی نبودند که آن را نگه دارند.
جرمی در گوشم زمزمه کرد: ” همه چیز به او داده میشود.
ناگهان شبکه کریستالی در سقف به سرعت شروع به تپیدن کرد و صدای مهیبی از اتاق به گوش رسید. دیوارها انعکاس نور را منعکس میکردند، تمام قایق با سرو صدا و نور در حال ترقی بود.
صورت روات رنگ نور را گرفت، یک درخشش نارنجی که آن را میپوشاند و مانند پوست دومی به آن نگاه میکرد. انعکاس نور برای پوشاندن بدنش پخش شد. خونآشامها تلو تلو خوردند، احساس آنها ناگهان مملو از بوی غنی و ارگانیک بود.
درخشش نور سفید اطراف روات روشن شد و او رفته بود. سپس همه چیز متوقف شد. نور محو شد، همه ساکت شدند. سر آستینها باز شد و یک نفر جلو آمد.
یک نفر لباس مخمل قرمز پوشیده بود و دستکش بلند پوشیده بود. موهایش هم متفاوت بود و تا کمرش میرسید.
جرمی به سمت تازهوارد دوید و به او کمک کرد بایستد. تو کی هستی؟ ” حیرتزده پرسید: ” ” ”
“صدای بلند و پر از خنده میگفت:” ” چرا، جرمی، من هستم.” روات.
شماره سه: سه. یک جسم جدید، یک من کاملا جدید.” حتی کبودی از بین رفته بود. او دستهای ظریف و زیبایش را به طرف صورتش بلند کرد و به آنها لبخند زد.
“عالی نیست!”
رمان دکتر هو – اپرا – قسمت ۱۴
مقداد علی بخشی هستم. موسیقی دان، برنامه نویس، متخصص هوش مصنوعی، علم داده، متخصص بلاکچین و توسعه دهنده ربات های هوشمند.
دانش آموخته مقطع ارشد و دکتری دانشکده فنی دانشگاه تهران هستم. با سابقه تدریس درس برنامه نویسی در دانشگاه (پردیس بین الملل کیش دانشگاه تهران)